سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خاطرات
دراین وبلاگ قصددارم خاطرات سخصی خود وبعضی از دوستان وهمچنین مطالبی به مناسبت های مختلف بنویسم
جمعه 91/7/14
خاطره ای جالب از دوران سخت گذشته ... نظرات() 

خاطره ای
جالب از دوران سخت گذشته


روز 21
شهریور 1391 نتایج کنکور در سایت سازمان سنجش منتشر شد. فرزندم محمد، اسمش در میان
خیل قبول شدگان وجود داشت. و تقریبا رشته دلخواه خودش قبول شده بود. بسیار خوشحال
بود و ما نیز خوشحال. به اوتبریک گفتیم. و چند روز بعد با یکدیگر به محل دانشگاه
که در شهر دیگری بود مراجعه کردیم و ثبت نام نمودیم.


این
اتفاق مهم مرا به سال 1366 برد. دورانی که در آن به سختی زندگی کردم. و آرزومندم
کسی آن دوران سخت را نداشته باشد. در آن سال من دیپلم گرفتم. از نظر درسی وضعیت
مناسبی داشتم. در رشته علوم تجربی درس خواندم. و همیشه در کلاس و امتحانات رتبه
دوم یا سوم کلاسی و مدرسه را داشتم. مانند همه دانش آموزان در کنکور سراسری شرکت
کردم. و در آن سال چون تربیت معلم جدا از کنکور سراسری بود در کنکور تربیت معلم هم
شرکت نمودم. که البته چون وضعیت مالی مناسبی نداشتم هزینه ثبت نام را به سختی
پرداخت نمودم.


در آن
سال من در روستا و در کنار پدر و مادرم زندگی می کردم. روستای ما خیرآباد نام دارد
و در50 کیلومتری جنوب تربت حیدریه و20 کیلومتری فیض آباد مه ولات در استان خراسان
رضوی قرار دارد. پدر و مادرم هر دو بی سواد بودند. و خواندن و نوشتن بلد نبودند.
درآمد زندگی شان از مختصری کشاورزی دیم که به آب وهوا بستگی داشت بدست می آمد. و بعضی
وقت ها به سختی مخارج زندگی مان تامین می شد. برادرم نیز در آن سال کوچک بود. و همین
درآمد کم باعث شد که چند سال بعد از سیکل و با اینکه او نیز درس خوان بود و استعداد
خوبی داشت، درس را رها کند و به کار پلیس وارد شود.


بعضی وقت
ها اتفاق می افتاد که چند روز و حتی هفته و ماه هیچ پولی در خانه وجود نداشت. در
آن سال انتظار به سر آمد و نتایج کنکور در روزنامه ها اعلام شد. پیدا کردن روزنامه
خودش داستانی دارد. به زحمت روزنامه را به دست آوردم. و اسمم را در بین قبولی ها
پیدا کردم. بسیار خوشحال شدم. خانواده, دوستان, فامیل و حتی مردم روستا خوشحال
شدند و به من تبریک گفتند. اما افسوس که من در دل غمگین بودم. چرا که می دانستم
اگر در دانشگاه قبول شوم برای هزینه آن (رفتن به شهر و زندگی در شهر ...) چه باید
بکنم. این مرا بسیار آزار می داد. به ناچار مهمترین تصمیم زندگی خود را گرفتم. و آن
این بود که اگر در رشته های اصلی پزشکی وآن هم در سطح دکترا قبول شوم به دانشگاه
بروم در غیر اینصورت از دانشگاه صرف نظر کنم و وارد تربیت معلم شوم.


در آن
زمان هر داوطلب فقط 14  اولویت برای انتخاب
رشته داشت. و من تمام 14  اولویت را رشته
های پزشکی و مشهور کشور که سطح قبولی بسیار بالایی داشتند انتخاب کردم. این کار از
نظر بعضی از دوستان نوعی خود کشی بود. چرا که با رتبه من امکان قبولی در این رشته
ها کم بود ولی در رشته های دیگر پزشکی امکان قبولی زیادی وجود داشت. که من آنها را
به دلیل همان مسئله ای که گفتم انتخاب نکردم. در این رابطه وقتی انتخاب رشته خود
را برای معلمم آقای تقوی که خداوند همیشه نگه دارش باشد - دبیر محترم دینی- تعریف
کردم. با تعجب گفت: مگر قصد داری در دانشگاه قبول نشوی که چنین انتخاب رشته کرده
ای؟ و یا سید علی نظام (حاج میرزا حبیب) از اهالی روستامان وقتی شنیدند کلی با من
صحبت کردند و نصیحت کردند که طوری انتخاب رشته کن که قبول شوی. از آقای نظام و
آقای تقوی به خاطر راهنمایی آنان تشکر می کنم ولی ماجرا چیز دیگری بود.


زمان
گذشت و مدتی بعد نتیجه دانشگاه اعلام شد. و طبق آنچه انتظار می رفت نتیجه قبولی
منفی بود. همزمان با آن نتیجه تربیت معلم نیز اعلام شد. و من با رتبه خوب و در
سهمیه منطقه که فقط یک نفر لازم داشت قبول شدم. رشته علوم تجربی راهنمایی سهمیه
فیض آباد مه ولات. از این قبولی خیلی خوشحال شدم حتی از نتیجه رتبه دانشگاه هم
بیشتر؛ چون از نظر مالی برایم مشکل کمتری داشت. اولا دو سال بود تا سطح فوق دیپلم.
ثانیا کمک هزینه ای که پرداخت می کردند بیشتر از دانشگاه بود. ثالثا بعد از دو سال
و بدون رفتن به سربازی سر کار می رفتم که از نظر در آمدی برایم بد نبود.


این
خوشحالی هم زیاد طول نکشید. چرا که من بدون اینکه بدانم چه باید بکنم؟ و بدون
اینکه پولی در دست داشته باشم باید به شهر دیگری می رفتم و ثبت نام می کردم. تازه
شده بود اول گرفتاری من. از پدر و مارم نیز انتظار نداشتم. که حتی اگر هم انتطار
داشتم کاری از آن ها ساخته نبود و اگر من آن ها را با خود همراه می کردم در راه
باید مراقب آن ها نیز می بودم.


پدرم
گوسفندی را که برای غذای زمستان خود پَروار کرده بودند فروختند. مبلغ آن 2000
تومان شد و علی رقم اینکه به این پول نیاز داشتند همه را به من دادند. و با دعای
خود مرا برای ثبت نام فرستادند. من باید برای ثبت نام به شهر فردوس می رفتم. با زحمت
از روستا که تا کنار جاده 12 کیلومتر فاصله دارد. خود را رساندم. روزهای آخر
شهریور ماه بود. هرچه انتظار اتوبوس کشیدیم اتوبوس نیامد و یا اگر آمد جا نداشت.
حتی بوفه و راهرو بعضی از ماشین ها پر بودند. به ناچار با یکی از بُنکرهای سیمان
سوار شدم و خود را به فردوس رساندم. مبلغ کرایه در آن زمان 65 تومان بود که پرداخت
کردم . از کسی آدرس تربیت معلم را پرسیدم. خدا خیرش دهد مرا با موتور خود سوار کرد
و جلو تربیت معلم پیاده کرد.


وارد
تربیت معلم شدم و ثبت نام کردم. فرم تعهد نامه ای به من دادند و گفتند باید با یک
ضامن کارمند به محضر بروی و تعهد محضری تکمیل کنی و برای ما بیاوری. فرم را
برداشتم و به کنار جاده آمدم و با اتوبوس طبس- مشهد که از فردوس عبور می کرد و آن
هم در بوفه ماشین به سر جاده خیرآباد برگشتم. ساعت حدود 8 شب بود. هوا تاریک و کمی
سرد. چه باید بکنم؟ یا باید پیاده به روستا بروم. یا شب را در آنجا تا صبح بمانم.
راه دیگری هم نداشتم و بلد نبودم. بعد از نیم ساعت یا یک ساعت یکی از اهالی روستا
با تراکتور از فیض آباد عازم خیرآباد بود که من را با تراکتور خود به خیرآباد
رساند.


بسیار
خسته و گرسنه بودم. از صبح چیزی نخورده بودم. چرا که نمی خواستم پولم را خرج کنم.
به خانه رسیدم و پس از صرف غذا و توضیح مطالب برای خانواده ام خوابیدم. صبح زود
بیدار شدم باید برای تعهد محضری به شهر می رفتم. برای رفتن به شهر باید با مینی
بوسی که از روستا ساعت 6 صبح حرکت می کرد می رفتی. این مینی بوس خود داستانی دارد
که در همین وبلاگ در مورد آن خواهم نوشت. خود را به مینی بوس رساندم. در یک مینی
بوس 20 نفری حدود 50 نفر سوار شده بودند. سوار شدم و خود را به شهر تربت حیدریه
رساندم. حالا محضر کجاست؟ و ضامن باید از کجا پیدا کنم؟ در همین فکر بودم که آقای
تقوی را دیدم به او سلام کردم. دبیر بسیار خوب و دوست داشتنی بود. گفت: اینجا چکار
می کنی؟ ماجرا را برایش تعریف کردم. گفت: خدا بزرگ است. من ضمانت شما را قبول می
کنم. با هم به محضر رفتیم تعهد محضری را پر کردیم و ایشان امضاء کردند و رفتند.


من هم
تعهد را به فردوس بردم و شب را در مسافر خانه ای نه چندان مناسب خوابیدم. و روز
بعد به روستا برگشتم. چند روزی تا مهر باقی مانده بود. از اول مهر کلاس ها شروع می
شد. اول مهر وسایل مختصری با خود برداشتم. و با مشقت زیاد خود را به فردوس رساندم
و وارد تربیت معلم شدم. که گفتند در اینجا کلاس به حد نصاب نرسیده و باید به
بیرجند بروید. پرونده شما را نیز به بیرجند فرستاده ایم. از فردوس به گناباد
برگشتم و از گناباد به بیرجند مسافرت کردم و تربیت معلم بیرجند را پیدا کردم و
وارد تربیت معلم شدم که گفتند: به دلیل پاره ای تعمیرات کلاس ها تا 25 مهر تشکیل
نمی شود.


از
بیرجند به طرف روستا برگشتم و نزدیک 4 صبح باز هم با حالت خستگی و گرسنگی تا صبح
کنار جاده ماندم و صبح با موتوری که عازم روستا بود به روستا برگشتم. و در 25ام
مجدد به بیرجند رفتم و مدت دو سال را در آنجا تحصیل نمودم تا فارغ التحصیل شدم. من
با همان 2000 تومان مدت سه ماه را سپری کردم. تا اولین شهریه من را واریز کردند.
در طول مسیر حرکت و رفت و آمد خیلی وقت با مشکلاتی برخورد می کردم که بعضی ها
برایم بسیار سنگین بود. یکی از این مشکلات نداشتن مدرک معتبر برای سربازی بود. که
در طول مسیر 3تا4 بار کنترل می شد.


اما چند
کلمه ای خطاب به فرزندم محمد:


فرزندم
خوش به حالت که وقتی نتیجه کنکور به دستت رسید، کسی بود که راهنمائی ات کند. کسی
بود که از تو بپرسد چه می کنی. حتی قبل از کنکور هرچه برای کنکور لازم داشتی برایت
فراهم کردند. وقتی نتیجه دانشگاه مشخص شد، همه با تو بودند به تو تبریک گفتند.
وحتی برای ثبت نام با تو آمدند و در تمام طول ثبت نام با تو بودند.


فرزندم
اگر معلمی را انتخاب کردم اولا از روی علاقه بود و ثانیا جبر روزگار برایم راه
دیگری نگذاشته بود. نمی دانم چرا وقتی به پیشنهاد انتخاب رشته معلمی را دادم. گفتی
من از شغل معلمی متنفرم؟ من که به کارم علاقه داشتم و دارم. حتی پیش شما از
گرفتاری ها و تنگ دستی ها شکایتی نکرده ام. من که هرچه خواستی با همین شغل معلمی
برایت فراهم کرده ام. فرزندم بدان که من مانند تو همه چیز برایم فراهم نبوده و در
این راه سختی های بسیار دیده ام. به حدی که بعضی وقت ها دوست ندارم درمورد آن
فکرکنم.


جمعه 91/7/14
ویژه ولادت امام رضا(ع) ... نظرات() 
 
 
ولادت امام هشتم ؛علی ابن موسی الرضا، عالم آل محمد مبارک
حدیث سلسله الذهب: از امام رئوف حضرت رضا(ع)
کلمه لا اله الا الله حصنی فمن دخل حصنی امن من عذابی. بشروطها و انا من شروطها.
کلمه توحید (لا اله الا الله) دژ و حصار محکم من است. هر کس آن را بگوید، داخل حصار من شده و هر کس داخل قلعه و حصار من شود، از عذاب الهی در امان است. اما در صورتی که به شرط‌های آن عمل شود، و من یکی از آن شرط‌ها هستم.

جمعه 91/7/14
چند پیامک رسیده از دوستان به مناسبت تولد امام رضا(ع) ... نظرات() 


چند پیامک رسیده از دوستان به مناسبت تولد امام رضا(ع)



                                              


گویند
جواز کربلا دست رضا است.


شاهی که
تجلی گه الطاف خداست.


جایی که
برات کربلا می گیرند


آنجا به
یقین پنجره فولاد رضاست.


ولادت با
سعادت علی ابن موسی الرضا مبارک


طلوع
زیبای شمس الشموس ازمشرق کرامت مبارک باد



آقای میر و آقای دهقان                    


 


مگذارمرا
دراین هیاهو آقا


تنها
وغریب وسر به زانو آقا


ای کاش
ضمانت دلم را بکنی


تکرارقشنک
بچه آهو آقا


میلاد
آقا امام رضا(ع) مبارک


آقای اسدیان


 


برجلوه
روی ماه مولا صلوات


برجذبه
یک نگاه مولا صلوات


درشام
ولادت ولی نعمت ما


خوش بوی
نما دهان خود با صلوات


التماس
دعا


دوست واستاد گرامی آقای بدیعیان


 


تورا
بانام آهو می شناسند


رشای
حضرت هو می شناسند


تمام
رعیت ملک عظیمت


به نام
شاه خوشرو می شناسند


ولادت
امام رضا برشما وخانواده محترمتان مبارک


آقای سید محمد
نظام



میلاد
هشتمین اما


                    هفتمین
قبله


                             دهمین
کشتی نجات


آقا امام
رضا برشما وخانواده گرامی مبارک


ابوترابی
– زیبائی



 حیف است تو باشی و دلی شاد نباشد


ساطان که
توئی مملکت آباد نباشد


این مردم
دلسوخته ازدرد بمیرند


گر حوصله
ی پنجره فولاد نباشد


میلاد
امام رئوف مبارک


آقای اصغر عابدی



کوچه پس
کوچه مشد بوی امام رضا مده


دیدن
گلدسه هاش دل آدم جلا مده


صبح زود
سرکوجه ها هرکی از خانه میه


دس به
سینش مزره سلامی به آقامده


ما که از
بچیگی مان همش میامدیم حرم


وقت مردن
مدنم جوابیم به ما مده


ولادت
شمس الشموس حضرت رضا(ع)مبارک


آقای جنتی



 عمری بود به بام حریم تو پرزنم


هردم
برآستان لطف تو درزنم


من آن
کبوتر شمایم به تو خو گرفته ام


حاشا که
در هوای دگر بال وپرزنم


دهه
کرامت وولادت سراسر نور وبرکت ولی نعمتمتن امام رئوف علی ابن موسی الرضا(ع)مبارک


آقای بشارتی



روزی که
خدا صفا به این دلها داد


ما را به
سر کوی رضا ماوا داد


باور
نکنم خدا جهنم ببد


مارا که
بهشت دراین دنیا داد


ولادت
امام مهربانی هابرشما ولایت مدار با اخلاص وخانواده محترمتان تهنیت باد


آقای بابایی مداح اهل البیت



امشب در
بهشت وا می گردد


هردرد
نگفتنی دوا می گردد


ازیمن
ولادت امام هشتم


حاجات دل
خسته روا می گردد


ولادت
باسعادت امام رضا(ع) مبارک باد


آقای صلواتی –
آقای مستجاب الدعوه



حق،
معرفت به هر نگاهم داده


در حلقه
ی عشق خویش راهم داده


این ها
همه علتش فقط یک چیزاست


ایرانیم
وامام رضا(ع) پناهم داده


ولادت
امام رضا(ع)برشما مبارک


آقای مرندیزی



دوش به
خواب دیده ام روی ندیده تورا


وزمژه آب
داده ام باغ نچیده ی تورا


شام نمی
شود دگرصبح کسی که تاسحر


زان خم
طره بنگرد صبح دمیده تورا


میلاد
امام رئوف مبارک


آقای کمالی
محمود



امام
رضا(ع):


امامت
ریشه بالنده اسلاموشاخه برافراشته آن است.


خجسته
میلاد سراسرنور امام مهربانی ها،حضرت علی ابن موسی الرضا(ع)مبارک


آستان
قدس رضوی


 



 


 



جمعه 91/7/14
پسر عموی مجازی ... نظرات() 



پسر عموی مجازی


 


سال دوم
راهنمایی بودم.حدود سال های 1360تا 1362 همراه تعدادی از دانش آموزان از روستاهای
خیرآباد،حسن آباد،عبدل آبادوفیض آباد ازطرف بسیج به اردو رفته بودم. اردو در
نیشابور و اردوگاه باغرود برگزارشده بود. اردوگاه بسیار زیبایی بود. برنامه های
بسیار خوبی هم  مثل آموزش قرآن، احکام ومعارف دینی،آمزش نظامی
وبرگزاری مسابقات ورزشی مختلف
برنامه ریزی شده بود. در کناراین تشکیل گروه های سرود وتاتر نیز وجود
داشت که بسیار خوب بود.


این اردو به مدت یک هفته برگزارشد. در طول اردو بطورمنظم
نماز جماعت صبح وظهروشب برگزارمی شد. ودر ابتدای شب ادعیه های مناسب خوانده می شد.
وتقریبا بصورت آزاد همه افراد شرکت می کردند. من سعی می کردم همیشه در مراسمات
شرکت داشته باشم وهمیشه در صف اول قرار می گرفتم. هروقت که من در مراسمات حاضر می
شدم یک نفر دیگرهم کنارمن می نشست.


اوبسیار مهربان،خنده رو وخوش برخورد بود. وپس
از مراسمات نیز بامن خدا حافظی می کرد. وتا مراسم دیگر همدیگر را نمی دیدیم.
تقریبا با او دوست شده بودم. واین دوستی تا پایان اردو ادامه داشت. روز پایانی
ومراسم پایانی که نماز جماعت ظهر و عصر بود. مانند گذشته آمد وکنارم نشست و بعد از
مختصری خوش وبش کردن


گفت: شما شبیه پسر عموی من هستید. من روز اول فکر کردم پسر
عموی من هستید و بسوی شما آمدم. ازنزدیک متوجه اشتباه خود شدم. ولی کنار شما
نشستم. وروزهای بعد نیز به خاطر شباهت زیاد شما به پسر عمویم کنارشما می نشستم. من
هم ازاین گفته تعجب کردم. وعلت نزدیک شدنش به خودم را فهمیدم. اسمش را پرسیدم.
نامش محمد رضا و فامیلیش صالحی بود. ازروستای درق شهرستان بجنورد،بخش جاجرم و
گرمه. آدرسش را پرسیدم. نام و نام خانوادگی خودرا برایش گفتم. وآدرس خود را برایش
نوشتم.اونیز از ابتدای دوره راهنمایی به طلبه گی رفته بود و تقریبا هم سن وسال
بودیم. قرارگذاشتیم پسرعموبمانیم. مراسم تمام شد.بایکدیگر خدا حافظی کردیم و هرکس
به محل سکونت خود برگشتیم.


تا مدت ها برای یکدیکر نامه می نوشتیم واز یکدیگر با
خبربودیم. ودر نامه ها یکدیگررا با پسرعمو خطاب می کردیم.تا اینکه تقریبا بعد از
یک سال از او خبری نشد. وجواب چند نامه مرا نداد. نگران شدم. ولی از دست من کاری
ساخته نبود. چون غیراز نامه ارتباط دیگری نداشتم. ورفتن ومسافرت کردن هم برایم
امکان پذیرنبود. زمان گذشت وحدود 2یا 3 سال بعد. در دوره متوسطه من به جبهه رفتم .
وپس از برگشت از جبهه برای ادامه تحصیل به مجتمع آموزشی رزمندگان در مشهد رفتم.
درآنجا با دوستان جدیدی آشنا شدم.


یکی از این دوستان که فامیلیش نوروزی بود. ازهمان
روستای پسرعموی من آقا محمد رضا بود از او در باره محمدرضا سوال کردم. واوپرسی
محمد رضا را از کجا می شناسی؟ داستان را برایش تعریف کردم. اوگفت: بله درست است.
شما شباهت زیادی به پسر عموی او دارید. به حدی که من هم اول اشتباه کردم و فکرکردم
او هستید. ولی با کما تاسف باید بگویم که محمد رضا صالحی در جبهه به شهادت رسیده
است. درست در همان زمانی که ارتباط نامه ای او با من قطع شده است. بسیار متاسرشدم.
بحدی که گریه ام گرفت. ونمی توانستم صحبت کنم. من با او آنقدر صمیمی شده بودم. که
فکرمی کردم واقعا پسرعموی خود را ازدست داده ام. روحش شاد وراهش پر رهرو باد.



شهید
محمدرضا صالحی فرزند کربلایی بابای صالحی بود. که پدرش نیز جزء خیرین روستا واز
کسانی بود که در گره گشایی ازکارمردم کوتاهی نمی کردند. برای شادی روحش صلوات می
فرستم. وضمن تاسف برای ازدست دادن پسرعموی خود. به پدر محمدرضا(عمو کربلایی
بابا)به خاطر تربیت چنین فرزندی تبریک می گویم.



از کلیه
کسانی که این نوشته را می خوانند. واز خانواده این شهید بزرگوار اطلاعی دارند. در
قسمت نظرات وبلاگ مرا از وضعیت این خانواده مطلع نمایند. باشد که روزی گذرم برمزار
این شهید بزرگوار بیفتد. وآنرا زیارت کنم و از او در خواست شفاعت نمایم.


سبکباران
خرامیدند و رفتند 


مرا بیچاره
نامیدند و رفتند


سواران
لحظه ای تمکین نکردند


ترحم بر من
مسکین نکردند


سواران از
سر نعشم گذشتند 


فغان ها
کردم اما بر نگشتند


اسیر و
زخمی و بی دست و پا من


رفیقان این
چه سودا بود با من


رفیقان رسم
همدردی کجا رفت


جوان مردان
جوان مردی کجا رفت


مرا این
پشت مگذارید بی تاب


گناهم چیست
پایم بود در خاک


اگر دیر
آمدم مجروح بودم


اسیر قبض و
بسط روح بودم


در باغ
شهادت را نبندید


به ما
بیچارگان زان سو نخندید


رفیقانم
دعا کردند و رفتند


مرا زخمی
رها کردند و رفتند


رها کردند
در زندان بمانم


دعا کردند
سرگردان بمانم


شهادت
نردبان آسمان بود


شهادت
آسمان را نردبان بود


چرا
برداشتند این نردبان را ؟


چرا بستند
راه آسمان را ؟
...